در همان زمان جوانی، به شهرهای گوناگون آسیای میانه، ایران و هندوستان سفر کرد و همه جا کشتی گرفت و به پهلوانی نام یافت. درباره دگرگونی روحی پوریای ولی روایتهای فراوان آوردهاند. بطور کلی زندگی پوریای ولی با افسانه درآمیختهاست. پوریای ولی در میان ورزشکاران ایران نمونهای از اخلاق، پایمردی و جوانمردی است و نه تنها در مقام یک پهلوان، بلکه در مقام یک قدیس در میان مردم جایگاهی والا و افسانهای دارد.
این داستان روایی در بین مردم خوی چنین معروف است که:
جوانی از فقرای شهر خوی که از نعمت پدر محروم بود. عاشق دختر حاکم این شهر میشود. او که تنها فرزند مادرش بود، از شدت عشق بیمار و بستری میگردد. مداواهای پزشکان در علاج بیمار کارگر نمیافتد چرا که بیماری عشق درمان جسمی ندارد. بالاخره پسر زبان میگشاید واز عشقش به دختر حاکم میگوید. مادر و نزدیکانش وی را نکوهش میکنند. اما پسر بر عشق خویش پافشاری میکند و مادر به ناچار به خواستگاری دختر حاکم میرود. خبر به گوش دختر حاکم میرسد و وی ازدواج خود با آن پسر یتیم را مشروط به پیروزی وی بر پهلوان نامدار خوی، پوریای ولی میکند. از آنجا که عشق منطق دیگری دارد. پسر جوان با وجود اینکه میداند، توان غلبه بر پوریای ولی را ندارد، برای مبارزه و کشتی گرفتن اعلام آمادگی میکند. تاریخ مبارزه روز جمعه تعیین میشود.
در شب پنج شنبه در یکی از مساجد شهرخوی، مادر آن جوان حلوای نذری پخش میکند که از قضا پوریای ولی هم آنجا حضور داشت. پهلوان از مادر میپرسد: سبب نذرت چیست؟ و او جواب میدهد: پسرم برای ازدواج با دختر حاکم باید با پوریای ولی کشتی بگیرد و من این حلوا نذر کردهام تا پسرم پیروز گردد. پوریا دچار تردید میشود. تردید در مورد حفظ موقعیت خود به عنوان پهلوان شهر یا اجابت نذر یک مادر و حرکت در جهت رساندن یک جوان به آرزوی خود. او در این تردید تصمیمی شجاعانه میگیرد که باعث اسطوره شدن پوریای ولی میگردد. روز موعود فرا میرسد. پوریا و جوان عاشق در میدان کشتی حاضر میشوند. جمعیت انبوهی به تماشا ایستادهاند. همه انتظار دارند. در چشم به هم زدنی، پهلوان نامدار شهرشان پیروز گردد. اما نتیجه چیز دیگری است. پهلوان خود را مغلوب جوان عاشق میکند. خود پهلوان پوریای ولی در این مورد میگوید: وقتی پشتم به خاک رسید و آن جوان بر سینهام نشست. ناگهان حجاب از دیدگانم به کنار رفت و آن معرفتی را که سالها در جستجویش بودم، در مقابل دیدگانم یافتم.
مردم، جوان پیروز را بر دوش خود گرفتند و به سمت خانه حاکم حرکت کردند. پهلوان شهر مغلوب شد و در زیر دست و پای مردم نظاره گر شادی آن جوان و گریههای شوق مادرش بود. دیگر هیچکس پوریا را به چشم پهلوان نمینگریست. سالها بدین منوال سپری شد و مردم زمانی متوجه قضیه شدند که پهلوان پوریا نقاب خاک بر سر کشیده یود. از آن زمان پوریا به پهلوان افسانهای و اسطورهای تبدیل شد.
منبع : ویکی پدیا
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.